هوا خیلی سرده و با اینکه این خنکی رو یه جورایی دوست می دارم و احساس می کنم
توی یه قالب یخ ایستادم؛ اما از این سرمای بدون برف و بارون و رنگ زمستون زیاد دل خوشی ندارم...
یه جوریه که مجابم می کنه برای بهار دلتنگی کنم و کم کم توی دلم بگم: پس کی بهار میادددد...
خوب دوست دارم بهار رو دیگه...
البته الان که آسمون پر از ابرهای قلمبه و سفیده و ماه نیمه است
و مثل خورشید نورانی و البته ستاره هم داریم رو هم دوست دارم اما انگار توی بهار فعال تر می شم...! از اینکه این روزا خیلی تنبل شدم
ناراضی ام و باید درستش کنم... .
دیدار با دکتر اسماعیلی توی روزهای گذشته خوب بود و منو آروم می کنه این بانوی دوست داشتنی و بعد هم اینکه کلن خوبم.!!!
انگیزه و انرژی گرفتم و با اینکه هنوز مشکلات درونی رو دارم اما خوشحالم که هست...
به هر حال مرسی خدا جون که من توی این قایقه نشستم و فقط خودت هوامو داری که کدوم طرف برم.
دلم برات تنگ شده هانیه جونم...
کاش بودی
دوست ندارم عید بیاد...
پارسال عید یادته؟اومدم ساری؟عکست لب دریا؟؟؟
عزیزدلم هانیه رفتنت زود بود ...
خیلی...
خدابیامرزد